ســــــــــایه های هــَـــــــول
محمدنبي عظيمي محمدنبي عظيمي

بازچاپ ، این رمان را به مهاجرین بینوا وبی پناه مان درایران زمین، تقدیم می کنم؛ هرچند که حال وهوای این

رمان با آن چه درآن جا می گذرد، تفاوت بسیار دارد؛ ولی مهاجر،مهاجر است در هرجایی که باشد.

 

ســــــــــایه های هــَـــــــول

 

                                            

 

   پیرمرد به تقویم کهنه یی که بر میخ کجی آویزان بود ، می نگریست وبه سایه ها ی کمرنگ چهارخانه ها ومربعات آن که باز گو کنندهء ایام ولیالی و هفته ها وماه ها بودند ، خیره شده بود. می خواست بداند که چه روزی وچه تاریخی است واز آغاز جهان برای او چه مدتی می گذرد. اما او بدون عینک نمی توانست از آن اشکال ریز ، مات ومردهء هندسی چیزی بفهمد. عینکش مثل همیشه دم دستش نبود. کجا بود؟ به اطرافش نگریست : کتابی  روی میز قرار داشت که عینک را در لای آن پنهان کرده بودند.

 

  عینک رابا بی خیالی مشهودی به چشمانش گذاشت وبار دیگر به جنتری دیواری نگریست. اشکال وخطوط هندسی وارقام هنوز هم به طرف او دهن کجی می کردند وخوانده نمی شدند. عینک را از چشمانش برداشت تا پاک نماید وگرد وغبار آن را بزداید ؛ ولی دریغا ! عینک شکسته بود وشیشه نداشت.

 

  تردیدی نبود که این کار ، کار " نورس " نواسهء یک ونیم ساله اش بود. دخترک زیبا وملوسی که مانند همسالان و همزادان خود در این مرحلهء زنده گی ، به هر جسم بی ریخت ویا با ریختی وبه هر شیء بی قواره ویا با قواره یی به امید یافتن حکمتی ، دست می اندازند وتوقع می برند که آن جسم جان بیابد ، سخن بگوید ، راه برود ، برقصد ، بخندد ویا ترنمی وتغنیی را سر دهد؛ ولی آنان همین که در یافتند که از ناز دادن ودر آغوش کشیدن آن شی حاصلی نمی برند، آن را در گوشه یی می افگنند ویا با غیظ وغضب به جان آن شی می افتند ودمار از روزگارش بر می آورند وسپس پی کار خود می روند. آری ! کار ، کار او بود. بیهوده سعی کرده بودند تا او را فریب دهند وقضیه یی به این بزرگی را ماست مالی کنند. پیرمرد از بی مسؤولیتی دخترش " پروین " وشیطنت وباز ی گوشی نواسه اش ،به شدت  آزرده شد وزیر لب گفت :

 

  - دخترک شیطان ! پس تو هم با دیگران همدست شده ودر پی اذیت وآزار منی ؟

 

   پروردن این فکر که مدتی بدون عینک خواهد ماند ، وی را به هیجان آورد. آهسته آهسته خشمگین وعصبانی شد. پیر مرد عینکش را دوست داشت. انگار به جانش بسته بود.آری همین عینکی را که دستهء نصواریی رنگ ورو رفته یی داشت وبار ها به نزد عینک ساز برده شده ، پتره وپینه خورده بود ، سرش شده بود ، شیشه هایش تبدیل شده و پیچ ها ومهره ها یش عوض شده بودند ، دوست داشت.  عینکی که مدتها می شد ، نفاستش را از دست داده بود؛ ولی هرچه بود ، یگانه انیس وهمدم او در این گوشهء تنهایی بود و پیر مرد به وسیلهء آن سالیان فراوانی به زیبایی ها وزشتی های این جهان سپنج نگریسته بود. او با تلخی فراوان به یاد می آورد که همین جسم شکسته ومرده ، غرازه و مفلوک ، پیوند نزدیک وزنده وملموسی را میان او ودنیای خروشان زنده گی وزنده گانی برقرار نموده بود. آهی کشید وبی اختیار گفت : - حیف شد ، صد حیف !

 

   این شور درون واین گردش سرگیچه آور خون ، سر انجام او را واداشت تا از جایش بر خیزد ودر جستجوی نورس شود. معلوم نبود از نورس چه می خواهد ؟ شاید می خواست نیشگونی از نورس بگیرد ویا چشم غره یی بالای فریب کارانی که جز پروین دخترش و

 " داوود " پسرش کسان دیگری نمی توانستند باشند ، برود.

 

 با عجله وشتاب طول دهلیز را پیمود وداخل اتاق دخترش شد؛ اما نورس را در خواب ناز یافت. دخترک شوخی را که از کار کرده اش حتا در همان عالم خواب راضی به نظر می رسید وخنده یی پنهانیی زیر لب داشت واز کجا معلوم بود که همین حالا هم اشیای دیگری را نمی شکست ویا نمی ریخت.

 

  سلام پروین را که رنگ بر چهره نداشت ومنتظر عتاب پدر بود بی جواب گذاشت.

 " حشمت " پدر نورس هنوز از کار روزانه باز نگشته بود وداوود نیز نبود تا دیگ جوشان درون خود را بالای آن ها خالی کند.

به اتاقش باز گشت واحساس نمود که لشکر غم وموج بی شمار تنهایی اورا تا سرحد درد آزارمی دهند واو مانند تک درختی  در بیابانی ، آدم تک وتنها وموجود مستأصلی بیش نیست.

 

 هنوز سر در گریبان تفکر داشت که داوود با سروصدای فراوانی ، سرشار ازحرارت وشور زنده گی ، بر سبیل عادت ، سرزده وبی خبر دروازهء اتاق را گشود . سلامی گفت ودر مقابل پدر نشست وهمین که چشمش به چهرهء دژم وبر افروختهء پدر وعینک بی نوای گوشهء میز افتاد ، بی اختیار با خود گفت :

- نورس . کار نورس است.

 آهی کشید وبه یاد ساعتش افتاد که همین دیروز ، پریروز ازخشم نورس در امان نمانده ، شیشه اش شکسته بود ونیاز به ترمیم داشت.

 

 با آمدن داوود ، بوی جوانی ، بوی نشاط وبوی شگوفایی وسرمستی زنده گی به اتاق پیر مرد هجوم آوردند وپیر مرد را خواهی نخواهی ازافکار تیره وپریشانش باز داشتند. داوود دستمزد کار آن روزش را در مقابل پدر نهاد . پول نا چیزی که حاصل وثمرهء یک روزدرازوطولانی وکار پر مشقتی بود. داوود از بام تا شام زنبیل برده بود، با کــــُنده های زانو راه رفته بود ، گل ولای ولوش را لگد کرده بود ، کراچی دستی را کش کرده بود ، بیل زده بود، عرق ریخته بود ، دستانش آبله کرده بودند، ده ها بار منت ارباب را کشیده بود، دشنام ها شنیده وتحقیرهای فراوانی را تحمل کرده بود ، تا سر انجام روز به آخر رسیده ، همین چند سکهء سیاه را به دست آورده بود؛ ولی آخرش هم نه شا د باشی ونه آفرینی . همان پیر مرد عبوس ، با همان اخم های درهم رفته، همان چهرهء بر افروخته وهمان حق ناشناسی همیشه گی .

 

  پدر سکه ها را شمرد. به سختی بیست وپنج روپیهء آن سرزمین می شدند. زیر لب چیزی گفت که داوود نفهمید علامت رضائیت بود یا نشانهء ملامت. فقط گفت :

 - هوم !

هوم یعنی چه ؟ تمام روز در اتاق راحت وآرام خود به سر برده ، رنج روز گار نه کشیده ، منت ارباب نه برده  و آخرش می گوید هوم !

 

ولی اگر داوود دراین افکارمستغرق بود ، پدرش همان طوری که با نگاه جدی ونافذ خویش به سیمای تکیده ء پسرش می نگریست ، پسری که در عنفوان جوانی ، عوض کار در مزرعهء ارباب ، می با ئیست به دانشگاه می رفت ، به پولهای گوشهء میز که چه پیرمرد می خواست وچه نمی خواست ، برقی داشتند وجلالی خیره خیره می نگریست ودر ذهن خود محاسباتی را انجام می داد. او می خواست بداند که تا چه وقت ، چند ماه وچند سال دیگر ، داوود ودامادش باید کار " سیاه " کنند تا قروض سنگین هزینهء مسافرت خانواده اش به این سواحل آرام پوره وپرداخته شود. ولی داوود که از افکار پدرش خبر نداشت به خود جرأتی داد وپرسید :

 

  - بابه چه گپ است؟ " جواب منفی " آمده است ؟ یا از خاطر عینک های تان قهر هستید ؟

 

ولی چون پدر جوابی نداد وچهره اش عبوس تر گردید ونگاهش گزنده تر، داوود فهمید که هیچ مصیبت تازه یی در طول روز رخ نداده است. بر خلاف پیر مرد همچنان خورده وخوابیده ودر ناز ونعمت به سر برده است وتنها وتنها ویگانه رویداد مهم همان است که نورس شیشه های عینک محبوب اورا شکستانده وپیر مرد را عاصی وکفری ساخته است. داوود در دل خندید وبا خود گفت :

 

 - آفرین نورس ! آفرین جان ماما ! که از شر این عینک های مفلوک ، هم او را ، هم مرا وهم نیمی از خلایق را بی غم ساختی. شور که می خورد می شکست ، یا شیشه اش می افتاد ، یا پیچش سست می شد ومن بیچاره را حتا در نصف شب مجبور می ساخت که بروم و ان را ترمیم کنم . آفرین گل ماما ، خوب کردی که حقش را کف دستش نهادی .

 

  داوود از جایش بر خاست تا هرچه زودتر به اتاق خواهرش پروین وشوهرش برود وهرسه باهم تمام کار ها را رها کنند ودربارهء این رویداد شادی آفرین تاریخی ، حرف بزنند ، بخندند و شادمانی کنند؛ ولی او هنوز اتاق را ترک نکرده بود که پیر مرد پرسید :

- بچه ام ، امروز کدام روز است؟ تاریخ چند است ؟

داوود نگاه گذرایی به تقویم کهنه یی که از میخ کجی بر دیوار اتاق آویزان بود ، انداخت وگفت :

 

- سه شنبه ، بیستم سنبله 1378

 سپس در را با ملایمت بست وخنده زنان دور شد وپدر پیرش را در حیرت ، حسرت وحسادت جانکاهی تنها گذاشت . با رفتن داوود ، پیر مرد به دری که پشت سرش بسته شده بود خیره ماند وبا خود گفت :

 

 - آه که این جوان ها چه قدر عجول وکم طاقت اند. صبر نکرد تا ازوی می خواستم که فردا اول صبح با من به نزد داکتر اردوگاه برود. عینکم را نشان بدهد وسفارش خطی برای ترمیم این عینک بگیرد. مگر او به خوبی نمی داند که بدون این عینک من هیچم ، هیچ ؟ آه دیگری کشید وناگهان به خاطر آورد که داوود گفته بود ، امروز بیستم سنبله است. گفته ورفته بود. ؛ ولی آیا نمی دانست که امروز روز تولدم است ؟ چطور نمی دانست ؟ ببین حتا یک تبریکی هم نگفت، چه رسد به آن که دسته گلی با خود می آورد یا هدیهء کوچکی می داد. من که از او مرسیدس  بنزنمی خواستم . اما این گله وگذاری خیالی ازداوود، در شط سیال ذهن او دیری نپایید . در عوض ازخود پرسید : بیستم سنبله ! این تاریخ ، آیا می تواند باز گو کنندهء آغاز جهان برای من باشد ؟ چرا نه ؟ آخر پنجاه وچهار سال پیش از امروز تولد شده ام ، از همان روز به روی این دنیای حقیر نگریسته ام . در همان روز گریسته ودر همان روز خندیده ام. پیش از من دنیا هرچه بوده ، بوده . مرا با آن چه کار؟ اما این روز تولد عجب واژهء قشنگی است. عجب مناسبتی است. مردم بسیاری هستند که این روز را جشن می گیرند وشادمانی می کنند ؛ ولی من را ببین که در چنین روزبا شکوهی این قدر غمگین وافسرده هستم. عجب پیر خرفتی شده ام. با یگانه دخترم بی اعتنایی کردم وپسر عزیزم را ازخود رنجاندم. اما این داوود چه قدربی حوصله شده است. آدم همرایش باید شوله ء خودرا بخورد وپرده خود را بکند. ببین چه سؤالاتی می کرد. جوابت آمده ؟ جوابت منفی است ؟ از خاطر عینک قهرهستی ؟ مرا ببین که خود را به آب و آتش زدم تا اورا به این ساحل آرام به این بهشت بیگانه گان برسانم. ؛ اما با این همه من اورا دوست می دارم.  ببین عجب جوان پویان وتابان ورخشانی است. همین که ببینیش زنگ دلت باز می شود. خیر است که گهگاهی سربه هوا وبی مبالات است. ولی می بینی که رنجش مرا تحمل کرده نتوانست و رفت تا از پروین بپرسد که چرا به نورس اجازه داده است تا عینکم را ، عینک عزیزم را بشکند.. اما با این بیست وپنج روپیه اش عجب غروری هم پیدا کرده است این جوان !

 

  پیر مرد همین که داوود را بخشید ، بار دیگر به فکر روز تولدش افتاد. روزی که هر قدر تلاش می کرد ، تا آن را ازذهنش برون نماید مؤفق نمی شد. وانگهی خواستن ویا نخواستن وتلاش کردن یا تلاش نکردن او نیز مطرح نبود. حقیقت همان بود که داوود گفته  و رفته بود. بیستم سنبله 1378خ. آه که این پنجاه وچهار سال برای یک زنده گی چه قدر اندک بود؛ اما نه برای او. برای او زیاد هم بود ، بیشتراز استحقاقش هم بود. مگر نه آن که بار ها مرگ به سراغش آمده ودست خالی برگشته بود. مثلاً همین سه سال پیش نبود که از دام مرگ گریخته بود. آخر پنجاه وچهار سال زنده گی در این روز وروزگار پر آشوب برای چه کسی میسر می شد ؟ در این روزگاری که آدم های زاد گاهش هر روز به مهمانی " نطع وتبرزین " می رفتند ! پنجاه وچهار سال بیشتر از نیم قرن است . تکه یی ، برشی وبرهه یی از زمان که سر انجام به ابدیت می پیوستند. آما آه که این سال ها چه قدر با شتاب گذشته بودند . سال هایی که در آن ها هم طعم ورنگ نعمت وحشمت را دیده بود وهم شرنگ وتلخی مسکنت وذلت را.

 

 به آیینه ء زنگار گرفته یی که در قاب سیمگونی بالای دستشوی اتاقش نصب شده بود ، نگریست تا جای پای گذشت این پنجاه وچهارسال را در چهره اش نگاه کند. آیینه که معلوم نبود با چنان انداز وسیمای چرکینی ، واقع بین است یا دروغگو ، چهره یی را با پوست تیره ، چشمان سیاه ولی نه چندان درشت ، زیر چشمان آماسیده ، چین وچروک ها وشیار های کوچک وبزرگ در روی صورت ، بینی برجسته وریشی که در اصلاح آن هفته یی تغافل شده بود وبیشتر سفیدی می زد تا سیاهی ، را به نمایش گذاشته بود. البته با موهای سیاه القاس گونه یی که بر تارک این سیمای بی فروغ وبی ابهت جوانه زده بود وبه طور نمایانی از یگانه موهبت آفرینش در وجود این مرد ریشوی پنجاه وچهار ساله ء اخمو که امروز روز تولدش بود ، سخن می گفت.

 

  پیر مرد از دیدن آن قیافهء بی حالت وچهره یی که تا سطح درد ناکی بی فروغ بود وحشت کرد، بر آشفت ، خشمگین شد وبه تصور آن که آیینه غلط کرده است ، به آیینه نزدیک ونزدیک تر شد تا حدی که دیگر قد بلند و شکم فربهش دیده نمی شد؛ اما هرقدرنزدیک ترمی گردید، آیینه واقع بین ترمی شد. پس وپیش رفتن حاصلی نداشت، همچنان که شکستن وریختن آیینه نیز دردی را دوا نمی کرد. زیرا آیینه ، آیینه بود وآن چه را به نمایش گذاشته بود ، تمام وکمال واقعیت بود. پیر مرد دستی به موهای آشفته ء سرش کشید و به ریش زبرش نگاه کرد وزیر لب گفت :


  - خدایا ! این منم ؟  آه که چه قدر پیر شده ام. چه قدر تغییرکرده ام. حتا خودم ، خودم را نمی شناسم. آه که در این دنیا ، این تنها نورس است ، نورس عزیزمن که از این قیافه خوشش می آید ووحشت نمی کند. او دیگر عادت کرده . آری همو است ، تنها همو که هنگامی که می خندم ودندان های زنگ زده وکرم خورده ام را می بیند ، منزجر نمی شود. بل برعکس وادارم می سازد که بار دیگر بخندم وخودش نیز قهقهه سر دهد. اما مرا ببین که این موجود عزیز را به خاطر آن عینک تاریخ زده نزدیک بود که نیشگون بگیرم واز خواب ناز بیدار کنم.

 

  آه دیگری از نهادش بر خاست وبه خاطر آورد که همین چند شب پیش هنگام غذا خوردن ، آخرین دندان الاشه اش افتاده  وهفتهء گذشته ، یکی از دندان های انیابش . واگر زنده گی به همین روال ادامه می یافت ، خدا می دانست که تا سال دیگر ، تا همین بیستم سنبله ، چند تا دندان در دهنش باقی می ماند؟ اما معلوم نیست که  پیر مرد چرا دندان هایش را رها کرد و ناگهان به یاد درختان افتاد. به یاد درختان وآدم هایی که بانوی خردمندی ، عمرآن ها رابا یک دیگر مقایسه کرده ، با حسرت بی پایان چنین گفته بود :

 

" ...ای آدمیزاد ! درخت ها دیر تر از تو پیر می شوند، تمام زمستان می خوابند تا در بهار جوان شوند. کاش این دور وتسلسل را تو هم می داشتی ! "

 

- کاش ، ای کاش !

 

                                     ***

ادامه دارد 


July 15th, 2007


  برداشت و بازنویسی درونمایه این تارنما در جاهای دیگر آزاد است. خواهشمندم، خاستگاه را یادآوری نمایید.
 
معرفی و نقد کتب